Main Character | P3 / آخر

.
.
پسر مو بلند با پالتوی بلند مشکی و بافت یقه اسکی همرنگ، خودش رو پوشونده بود به سمت ساختمون حرکت می‌کرد. موهای بلند مشکیش رو توی صورتش داده بود و چشم‌های کشیده و زیباش رو از دید بقیه مخفی می‌کرد.
با وجود چهرهٔ زیبا و کمیاب پسر، هیچ‌کس اون رو واضح ندیده بود. هرجا که می‌رفت، سرش رو پایین می‌داد و چهره‌اش رو قایم می‌کرد. از این‌که با بقیهٔ آدم‌ها روبه‌رو بشه، متنفر بود.
کتاب بزرگ و برگه‌های بی‌شمارش رو دو دستی توی دستش گرفته بود؛ اون کتاب حاصل تلاش چندین ساله‌اش بود. شب بیداری‌های بی‌شمار و به عنوان کتاب داستانی که هوانگ هیونجین به مدت شیش سال روش وقت گذاشته بود، یک جورایی حکم زندگی دومش رو داشت.
وقتی داخل ساختمون شد، به سمت یکی از میزها رفت و بدون انداختن نگاهش به مرد، تعظیم کرد و زیر لب گفت:
"روز بخیر، برای چاپ کتابم این‌جام."
پسر به آرومی زمزمه کرد؛ شک داشت فرد روبه‌روش صداش رو بشنوه اما جوابش به هیونجین ثابت کرد که شنیده.
"حتماً، من کمکتون می‌کنم."
سرش رو بالا نیاورد اما صدایی که شنید، بدون این‌که دلیلش رو بدونه ضربان قلبش رو بالا برد. انگار بارها اون صدا رو شنیده بود... اما هیونجین متوجهش نشد.
"من لی مینهو ام."
با شنیدن اسم آشنا، سرش رو بالا داد و چشم‌های شوکه شده‌اش، به همون چهره‌ای که بارها توی تصوراتش دیده بود، و با کلمات روی کاغذ توصیفش کرده بود، خیره شد. امکان... نداشت. همه‌چیز مثل تصوراتش بود! هیونجین... دوباره داشت رویا می‌دید؟ چطور ممکن... چطور ممکن بود که همه‌چیز مثل تصوراتش باشه؟!
همون چشم‌های خیره‌کننده، همون لبخندی که قلبش رو به تپش وا می‌داشت و همون صدای رسا؛ امکان... نداشت پسری که هرشب توی رویاهاش بود و ذهن هیونجین، تنها جایی بود که نفس می‌کشید رو توی دنیای واقعی دیده باشه.
"معذرت می‌خوام... اتفاقی افتاده که شوکه شدید آقا؟"
مرد که مدت‌ها بود دستش رو جلو آورده بود، به هیونجینِ حیرت‌زده این رو گفت. پسر قدبلندتر تازه به خودش اومد. عینکش رو روی بینیش جابه‌جا کرد و موهای بهم ریخته‌اش رو کنار داد.
دوباره صداش رو شنیده بود... خودش بود، همون لی مینهو. همون لی مینهویی که هیونجین توی این شش سال، شخصیتش رو نوشته بود. شخصیت اصلی داستانش؛ کسی که هیونجین بهش اجازهٔ زندگی کردن داده بود.
دستش رو با تردید جلو آورد و وقتی گرمی دست‌های مرد رو حس کرد، فهمید که همه‌چیز واقعیه. هیونجین دیگه توهم نمی‌زد... همه‌چیز زیادی واقعی بود. اون داشت... با لی مینهوی واقعی ملاقات می‌کرد؟ اون مرد... توی واقعیت حتی رویایی‌تر از تصوراتش بود. هیونجین سال‌ها با کلمات ور رفته بود تا چنین زیبایی‌ای رو به تصویر ذهن دربیاره، اما اون مرد... اون مرد وجود داشت. اون مرد واقعی بود و زیباتر از تموم توصیفات و تشبیهاتی که توی این دنیا برای زیبایی وجود داشتن، بود.
دنیای واقعی اون‌قدر هم افتضاح نبود... لی مینهو وجود داشت و این دنیا رو برای پسر مو بلند، زیباتر می‌کرد. این یک جادو بود که هیونجین اون پسر رو ملاقات کرده بود.

پایان..

خیلی خفن شده نه؟
دیدگاه ها (۴)

نام فیکشن: how to survive in hellکاپل: چانهو(عرررر)ژانر: تبا...

برای زیبایی این فیلم میمیرم:))

Main Character | P2

Main Character | P1

برده ﴾ ۴۲ part جیمین خبیث خندید و از زیره میز پاشو زد به پای...

black flower(p,283)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط